بیا2




   بیا2


   
درباره وبلاگ

نورانی ترین لحظه های زندگی من لحظه هایی است که به تماشای دنیا قناعت می کنم . این لحظه ها از تنهایی و سکوت یاخته شده اند . روی تخت دراز می کشم یا پشت میزم می نشینم یا در خیابان قدم می زنم . دیگر به دیروز فکر نمی کنم "!؟" و فردا وجود ندارد . هیچ کس را نمی شناسم و هیچ کس برایم غریبه نیست . این تجربه تجربه ساده ای است . نباید آن را خواست زمانی که از راه میرسد باید آنرا پذیرا شد ... حتی شاید تنهایی و سکوت هم برای دریافتن این لحظه های خالص مورد نیاز نباشند
لينك دوستان
» قالب وبلاگ

» فال حافظ

» قالب های نازترین

» جوک و اس ام اس

» جدید ترین سایت عکس

» زیباترین سایت ایرانی

» نازترین عکسهای ایرانی

» بهترین سرویس وبلاگ دهی

فیسبوک به سبک ایرانی
مشاوره عشق
☺☺ طنزبلاگ ☻☻
دل شکسته
الكترونيك -برق
مريلا
سوشا نيوز
دنیای فوتبال
سلام چه خبر
دلتنگی هایم برای تو
عشق،عاشقی،داستان،ماورا،شعر
بازار ایرانی
جغرافیای کوچک من
A.G
وبلاگ جامع پرستاری
دختر دبیرستانی
دانلود کلیپهای باله
دل نوشته های دختری تنها و پر از غم
دهکده سرگرمی
پارادیس نسرین
عشق
SBOX
پیام رایانه
وبـ ـبرگر +شــما
به نام آنکه تو را آفريد...
((طنز))
همه چی برای دانلود
همه چی هست
حال خوب من
تماشا خانه
ali14.LXB.ir
Eshgh
بياتو دم در بده
وبلاگ شخصی من
فروشگاه
ساخت زيباترين بنر ها
saye in vacuum2
bia2looloo
عربي آسان
اگه عاشقی
عصر اچ دو
دنیای خنده
جنگ نرم
سامانه ارسال پیامک
ردیاب خودرو

تبادل لینک
سلام دوست عزیز:واسه تبادل لینک  اولش باید منو با عنوان بیا2 و آدرس amollazehi.Loxblog.ir لینک کنی بعدش مشخصات لینکتو این پایین بنویس . اگه لینکم کرده باشی به صورت خودکار در وبلاگم لینک میشی از تبادل لینک و همکاریت ممنونم





آرشيو مطالب
پيوند هاي روزانه
» من خوابیده بودم چون فکر می‌کردم تو بیداری

روزی مردی رو به دربار خان زند می‌آورد و با ناله و فریاد می‌خواهد که کریمخان را فورا ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می‌شوندخان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می‌شنود و می‌پرسد ماجرا چیست؟ 
پس از گزارش سربازان به خان خان بزرگوار زند دستور می‌دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان می‌رسد. خان از وی می‌پرسد که چه شده مرد که چنین ناله و فریاد می‌کنی؟ مرد با درشتی می‌گوید همه امولم را دزد برده و الان هیچ در بساط ندارم. خان می‌پرسد وقتی اموالت به سرقت می‌رفت تو کجا بودی؟ مرد می‌گوید من خوابیده بودم. خان می‌گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟ 
مرد در این لحظه پاسخی می‌دهد که فقط مردی آزاده عادل و آزاده چون کریم‌خان تحمل و توان شنیدنش را دارد. مرد می‌گوید من خوابیده بودم چون فکر می‌کردم تو بیداری

خان بزرگوار زند لحظه‌ای سکوت می‌کند و سپس دستور می‌دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر می‌گوید این مرد راست می‌گوید ما باید بیدار باشیم

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







نويسنده : ملازهی | تاريخ : چهار شنبه 17 / 11 / 1390برچسب:, | نوع مطلب : <-CategoryName-> |
» عناوين آخرين مطالب